سعدیا! چون تو کجا نادره گفتاری هست؟ | یا چو شیرین سخنت نخل شکرباری هست؟ | |
یا چو بستان و گلستان تو گلزاری هست؟ | هیچم ار نیست، تمنای توام باری هست | |
مشنو ای دوست! که غیر از تو مرا یاری هست | یا شب و روز بجز فکر توام کاری هست » |
***
لطف گفتار تو شد دام ره مرغ هوس | به هوس بال زد و گشت گرفتار قفس | |
پایبند تو ندارد سر دمسازی کس | موسی اینجا بنهد رخت به امید قبس | |
« به کمند سر زلفت نه من افتادم و بس | که به هر حلقهی زلف تو گرفتاری هست » |
***
بیگلستان تو در دست بجز خاری نیست | به ز گفتار تو بیشائبه گفتاری نیست | |
فارغ از جلوهی حسنت در و دیواری نیست | ای که در دار ادب غیر تو دیاری نیست! | |
« گر بگویم که مرا با تو سر و کاری نیست | در و دیوار گواهی بدهد کاری هست » |
□
دل ز باغ سخنت ورد کرامت بوید | پیرو مسلک تو راه سلامت پوید | |
دولت نام توحاشا که تمامت جوید | کب گفتار تو دامان قیامت شوید | |
« هرکه عیبم کند از عشق و ملامت گوید | تا ندیده است تو را، بر منش انکاری هست » |
***
روز نبود که به وصف تو سخن سر نکنم | شب نباشد که ثنای تو مکرر نکنم | |
منکر فضل تو را نهی ز منکر نکنم | نزد اعمی صفت مهر منور نکنم | |
« صبر بر جور رقیبت چه کنم گر نکنم؟ | همه دانند که در صحبت گل خاری هست » |
***
هرکه را عشق نباشد، نتوان زنده شمرد | وآن که جانش ز محبت اثری یافت، نمرد | |
تربت پارس، چو جان جسم تو در سینه فشرد | لیک در خاک وطن آتش عشقت نفسرد | |
« باد، خاکی ز مقام تو بیاورد و ببرد | آب هر طیب که در طبلهی عطاری هست » |
***
سعدیا! نیست به کاشانهی دل غیر تو کس | تا نفس هست، به یاد تو برآریم نفس | |
ما بجز حشمت و جاه تو نداریم هوس | ای دم گرم تو آتش زده در ناکس و کس!
محمد تقی بهار |