تا دل به مهرت داده ام، در بحر فکر افتاده ام
چون در نماز استاده ام ،گویی به محرابم دری
تا دل به مهرت داده ام، در بحر فکر افتاده ام
چون در نماز استاده ام ،گویی به محرابم دری
بشدی و دل ببردی و به دست غم سپردی
شب و روز در خیالی و ندانمت کجایی
http://siminsagh.com/saadi/divan/ghazaliat/1268
تو پرده پیش گرفتی وز اشتیاق جمالت
ز پرده ها به در افتاد رازهای نهانی
به آتش تو نشستیم و دود شوق بر آمد
تو ساعتی ننشستی که آتشی بنشانی
عیب جویانم حکایت پیش جانان گفته اند
من خود این پیدا همی گویم که پنهان گفته اند
دشمنی کردند با من لیکن از روی قیاس
دوستی باشد که دردم پیش درمان گفته اند
فکرت من کجا رسد در طلب وصال تو؟
این همه یاد میرود،وز تو هنوز غافلم
میگفتمت که جانی، دیگر دریغم آمد
گر جوهری به از جان،ممکن بود،تو آنی