-
عشق نامه سعدی – ۱4
همه عمر برندارم سر از این خمار مستی که هنوز من نبودم که تو در دلم نشستی تو نه مثل آفتابی که حضور و غیبت افتد دگران روند و آیند و تو همچنان که هستی
-
عشق نامه سعدی – ۳
به کمند سر زلفت نه من افتادم و بس که به هر حلقه موییت گرفتاری هست غزلیات، شیخ اجل، سعدی
-
عشُاق نامه سعدی – ۲
« به کمند سر زلفت نه من افتادم و بس که به هر حلقه موییت گرفتاری هست» غزلیات؛ سعدی
-
عشق نامه سعدی – ۱
«گفته بودم چو بیایی غم دل با تو بگویم چه بگویم که غم از دل برود چون تو بیایی؟» «شمع را باید از این خانه به دربردن و کشتن! تا به همسایه نگوید که تو در خانه مایی» من ندانستم از اول که تو بی مهر و وفایی عهد نابستن از آن به که ببندی […]