-
عشق نامه سعدی – 26
چنان در قید مهرت پای بندم که گویی آهوی سر در کمندم گهی بر درد بی درمان بگریم گهی بر حال بی سامان بخندم مرا هوشی نماند از عشق و گوشی که پند هوشمندان کار بندم مجال صبر تنگ آمد به یک بار حدیث عشق بر صحرا فکندم نه مجنونم که دل بردارم از دوست […]
-
عشق نامه سعدی – 25
میان باغ حرامست بی تو گردیــــــــــدن که خار با تو مرا به، که بی تو گل چیدن و گر به جام برم بی تو دست در مجلس حرام صرف بود بی تو باده نوشیـــــــدن!
-
عشق نامه سعدی – 24
من اگر نظر حرامست، بسی گناه دارم چه کنم؟ نمیتوانم که نظر نگاه دارم!
-
عشق نامه سعدی – 23
نه فراغتِ نشستن نه شکيبِ رخت بستن نه مقامِ ايستادن نه گريزگاه دارم
-
عشق نامه سعدی – ۲۱
عجب از کسی در این شهر که پارسا بماند مگر او ندیده باشد رخ پارسافریبت تو برون خبر نداری که چه میرود ز عشقت به درآی اگر نه آتش بزنیم در حجیبت تو درخت خوب منظر همه میوهای، ولیکن چه کنم به دست کوته؟ که نمیرسد به سیبت تو شبی در انتظاری ننشستهای چه دانی […]
-
عشق نامه سعدی – 19
بیما؟ تو به سر بری همه عمر ما؟ بیتو گمان مبر که یک دم
-
عشق نامه سعدی – 18
ای مرغ سحر عشف ز پروانه بیاموز کان سوخته را جان شد و آواز نیامد _رساله در عقل و عشق
-
عشق نامه سعدی – ۱۷
ای برتر از خیال و قیاس و گمان و وهم وز هر چه گفته اند و شنیدیم و خوانده ایم مجلس تمام گشت و به آخر رسید عمر ما همچنان در اول وصف تو مانده ایم!
-
عشق نامه سعدی – ۱۶
حیف است سخت گفتن با هر گس از آن لب # دشنام به من بده، که درودت بفرستم دیری است که سعدی به دل از عشق تو می گفت: # این بت نه عجب باشد اگر من بپرسم بند همه غم های جهان بر دل من بود # دربند تو افتادم و از جمله بترسم […]
-
عشق نامه سعدی – ۱3
بارها گفتهام این روی به هر کس منمای تــا تـأمــل نــکـنـد دیــده هـر بـی بــصرت _غزلیات، شیج اجل