برچسب: عشق

  • هزل نامه سعدی – 3

    آن شنیدی که در بلاد شمال بود مردی بخیل صاحب مال دختری زشت روی و بدخو داشت کز همه چیز جامه نیکو داشت زشت باشد دبیقی و دیبا که بود بر عروس نا زیبا با جوانی چو لعبت سیمین عقد بستش به مبلغی کابین شب خلوت که وقت عشرت بود غرق عود کرد و مشک […]

  • عشق نامه سعدی – 10

    من چشم از او چگونه توانم نگاه داشت؟ از در درآمدی و من از خود به درشدم گویی کز این جهان به جهان دگر شدم گوشم به راه تا که خبر می‌دهد ز دوست صاحب خبر بیامد و من بی‌خبر شدم چون شبنم اوفتاده بدم پیش آفتاب مهرم به جان رسید و به عیوق برشدم […]

  • عشق نامه سعدی – 9

    ز عشق تا به صبوری هزار فرسنگست!

  • عشق نامه سعدی – 8

    دستم نداد قوت رفتن به پیش یار چندی به پای رفتم و چندی به سر شدم تا رفتنش ببینم و گفتنش بشنوم از پای تا به سر همه سمع و بصر شدم

  • عشق نامه سعدی – 7

    دوست دارم که بپوشی رخ همچون قمرت تا چو خورشید نبینند به هر بام  و  درت دوست دارم که بپوشی رخ همچون قمرت تا چو خورشید نبینند به هر بام و درت جرم بیگانه نباشد که تو خود صورت خویش گر در آیینه ببینی برود دل ز برت جای خنده‌ست سخن گفتن شیرین پیشت کب […]

  • عشق نامه سعدی – 6

    همه عمر برندارم سر از این خمار مستی که هنوز من نبودم که تو در دلم نشستی تو نه مثل آفتابی که حضور و غیبت افتد دگران روند و آیند و تو همچنان که هستی همه عمر برندارم سر از این خمار مستی که هنوز من نبودم که تو در دلم نشستی تو نه مثل […]

  • عشق نامه سعدی – 4

    من چرا دل به تو دادم که دلم می‌شکنی یا چه کردم که نگه باز به من می‌نکنی دل و جانم به تو مشغول و نظر در چپ و راست تا  ندانند ح ریفان که  تو  منظور  منی دیگران چون بروند از نظر از دل بروند تو چنان در دل من رفته که جان در […]

  • عشق نامه سعدی – ۳

    به کمند سر زلفت نه من افتادم و بس که به هر حلقه موییت گرفتاری هست غزلیات، شیخ اجل، سعدی

  • عشق نامه سعدی – 5

    پیش کسی رو که طلبکار تست ناز بر آن کن که خریدار تست گلستان، ص142

  • عشق نامه سعدی – ۱

    «گفته بودم چو بیایی غم دل با تو بگویم چه بگویم که غم از دل برود چون تو بیایی؟» «شمع را باید از این خانه به دربردن و کشتن! تا به همسایه نگوید که تو در خانه مایی» من ندانستم از اول که تو بی مهر و وفایی عهد نابستن از آن به که ببندی […]