عشق نامه سعدی – ۱


«گفته بودم چو بیایی غم دل با تو بگویم
چه بگویم که غم از دل برود چون تو بیایی؟»

«شمع را باید از این خانه به دربردن و کشتن!
تا به همسایه نگوید که تو در خانه مایی»

من ندانستم از اول که تو بی مهر و وفایی عهد نابستن از آن به که ببندی و نپایی
دوستان عیب کنندم که چرا دل به تو دادم باید اول به تو گفتن که چنین خوب چرایی
ای که گفتی مرو اندر پی خوبان زمانه ما کجاییم در این بحر تفکر تو کجایی
آن نه خالست و زنخدان و سر زلف پریشان که دل اهل نظر برد که سریست خدایی
پرده بردار که بیگانه خود این روی نبیند تو بزرگی و در آیینه کوچک ننمایی
حلقه بر در نتوانم زدن از دست رقیبان این توانم که بیایم به محلت به گدایی
عشق و درویشی و انگشت نمایی و ملامت همه سهلست تحمل نکنم بار جدایی
روز صحرا و سماعست و لب جوی و تماشا در همه شهر دلی نیست که دیگر بربایی
گفته بودم چو بیایی غم دل با تو بگویم چه بگویم که غم از دل برود چون تو بیایی
شمع را باید از این خانه به دربردن و کشتن تا به همسایه نگوید که تو در خانه مایی
سعدی آن نیست که هرگز ز کمندت بگریزد که بدانست که دربند تو خوشتر که رهایی
خلق گویند برو دل به هوای دگری ده نکنم خاصه در ایام اتابک دو هو

یک پاسخ به “عشق نامه سعدی – ۱”

  1. تا بود بار غمت بر دل بی‌هوش مرا

    سوز عشقت ننشاند ز جگر جوش مرا

    نگذرد یاد گل و سنبلم اندر خاطر

    تا به خاطر بود آن زلف و بناگوش مرا

    شربتی تلختر از زهر فراقت باید

    تا کند لذت وصل تو فراموش مرا

    هر شبم با غم هجران تو سر بر بالین

    روزی ار با تو نشد دست در آغوش مرا

    بی دهان تو اگر صد قدح نوش دهند

    به دهان تو که زهر آید از آن نوش مرا

    سعدی اندر کف جلاد غمت می‌گوید

    بنده‌ام بنده به کشتن ده و مفروش مرا

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *