ای کاش برفتادی برقع ز روی لیلی
تا مدعی نماندی مجنون مبتلا را
غزل۷
ای کاش برفتادی برقع ز روی لیلی
تا مدعی نماندی مجنون مبتلا را
غزل۷
بستهام از جهانیان بر دل تنگ من دری
تا نکنم به هیچ کس گوشه چشم خاطری
گر چه تو بهتری و من از همه خلق کمتری
شاید اگر نظر کند محتشمی به چاکری
باک مدار سعدیا گر به فدا رود سری
هر که به معظمی رسد ترک دهد محقری
حلاوتیست لب لعل آبدارش را
که در حدیث نیاید چو در حدیث آید
دوست مشمار آن که در نعمت زند
لاف یاری و برادر خواندگی
دوست آن دانم که گیرد دست دوست
در پریشان حالی و درماندگی
گلستان؛ باب اول
که گر سعدی خاک شد او را چه غم ؟
که در زندگی خاک بوده ست هم
در این روش که تویی، گر به مرده برگذری
عجب نباشد اگر نعره آید از کفنش