دسته: عشق نامه سعدی

  • عشق نامه سعدی – ۱۵

    به عمر خویش ندیدم شبی که مرغ دلم نخواند بر گلِ رویت، چه جای بلبلِ باغ ؟ سعدی.

  • عشق نامه سعدی – ۱4

    همه عمر برندارم سر از این خمار مستی که هنوز من نبودم که تو در دلم نشستی تو نه مثل آفتابی که حضور و غیبت افتد دگران روند و آیند و تو همچنان که هستی

  • عشق نامه سعدی – ۱3

    بارها گفته‌ام این روی به هر کس منمای تــا تـأمــل نــکـنـد دیــده هـر بـی بــصرت _غزلیات، شیج اجل

  • عشق نامه سعدی – ۱2

    غیرت نگذارد که بگویم که مرا کشت تا خلق ندانند که معشوقه چه نام است

  • عشق نامه سعدی – 11

    دشمن که جفایی کند، آن شیوه اوست      باری تو جفا مکن که معشوقی و دوست

  • عشق نامه سعدی – 10

    من چشم از او چگونه توانم نگاه داشت؟ از در درآمدی و من از خود به درشدم گویی کز این جهان به جهان دگر شدم گوشم به راه تا که خبر می‌دهد ز دوست صاحب خبر بیامد و من بی‌خبر شدم چون شبنم اوفتاده بدم پیش آفتاب مهرم به جان رسید و به عیوق برشدم […]

  • عشق نامه سعدی – 9

    ز عشق تا به صبوری هزار فرسنگست!

  • عشق نامه سعدی – 8

    دستم نداد قوت رفتن به پیش یار چندی به پای رفتم و چندی به سر شدم تا رفتنش ببینم و گفتنش بشنوم از پای تا به سر همه سمع و بصر شدم

  • عشق نامه سعدی – 7

    دوست دارم که بپوشی رخ همچون قمرت تا چو خورشید نبینند به هر بام  و  درت دوست دارم که بپوشی رخ همچون قمرت تا چو خورشید نبینند به هر بام و درت جرم بیگانه نباشد که تو خود صورت خویش گر در آیینه ببینی برود دل ز برت جای خنده‌ست سخن گفتن شیرین پیشت کب […]

  • عشق نامه سعدی – 6

    همه عمر برندارم سر از این خمار مستی که هنوز من نبودم که تو در دلم نشستی تو نه مثل آفتابی که حضور و غیبت افتد دگران روند و آیند و تو همچنان که هستی همه عمر برندارم سر از این خمار مستی که هنوز من نبودم که تو در دلم نشستی تو نه مثل […]