من چرا دل به تو دادم که دلم میشکنی | یا چه کردم که نگه باز به من مینکنی | |
دل و جانم به تو مشغول و نظر در چپ و راست | تا ندانند ح ریفان که تو منظور منی | |
دیگران چون بروند از نظر از دل بروند | تو چنان در دل من رفته که جان در بدنی | |
تو همایی و من خسته بیچاره گدای | پادشاهی کنم ار سایه به من برفکنی | |
بنده وارت به سلام آیم و خدمت بکنم | ور جوابم ندهی میرسدت کبر و منی | |
مرد راضیست که در پای تو افتد چون گوی | تا بدان ساعد سیمینش به چوگان بزنی | |
مست بی خویشتن از خمر ظلومست و جهول | مستی از عشق نکو باشد و بی خویشتنی | |
تو بدین نعت و صفت گر بخرامی در باغ | باغبان بیند و گوید که تو سرو چمنی | |
من بر از شاخ امیدت نتوانم خوردن | غالب الظن و یقینم که تو بیخم بکنی | |
خوان درویش به شیرینی و چربی بخورند | سعدیا چرب زبانی کن و شیرین سخنی |
دسته: عشق نامه سعدی
عشّاق نامه : گزیده اشعار عاشقانه حکیم شیخ سعدی شیرازی
عشق نامه سعدی – ۳
به کمند سر زلفت نه من افتادم و بس
که به هر حلقه موییت گرفتاری هست
غزلیات، شیخ اجل، سعدی
عشق نامه سعدی – ۵
پیش کسی رو که طلبکار تست
ناز بر آن کن که خریدار تست
گلستان، ص۱۴۲
عشُاق نامه سعدی – ۲
« به کمند سر زلفت نه من افتادم و بس
که به هر حلقه موییت گرفتاری هست»
غزلیات؛ سعدی
عشق نامه سعدی – ۱
«گفته بودم چو بیایی غم دل با تو بگویم
چه بگویم که غم از دل برود چون تو بیایی؟»
«شمع را باید از این خانه به دربردن و کشتن!
تا به همسایه نگوید که تو در خانه مایی»
من ندانستم از اول که تو بی مهر و وفایی | عهد نابستن از آن به که ببندی و نپایی | |
دوستان عیب کنندم که چرا دل به تو دادم | باید اول به تو گفتن که چنین خوب چرایی | |
ای که گفتی مرو اندر پی خوبان زمانه | ما کجاییم در این بحر تفکر تو کجایی | |
آن نه خالست و زنخدان و سر زلف پریشان | که دل اهل نظر برد که سریست خدایی | |
پرده بردار که بیگانه خود این روی نبیند | تو بزرگی و در آیینه کوچک ننمایی | |
حلقه بر در نتوانم زدن از دست رقیبان | این توانم که بیایم به محلت به گدایی | |
عشق و درویشی و انگشت نمایی و ملامت | همه سهلست تحمل نکنم بار جدایی | |
روز صحرا و سماعست و لب جوی و تماشا | در همه شهر دلی نیست که دیگر بربایی | |
گفته بودم چو بیایی غم دل با تو بگویم | چه بگویم که غم از دل برود چون تو بیایی | |
شمع را باید از این خانه به دربردن و کشتن | تا به همسایه نگوید که تو در خانه مایی | |
سعدی آن نیست که هرگز ز کمندت بگریزد | که بدانست که دربند تو خوشتر که رهایی | |
خلق گویند برو دل به هوای دگری ده | نکنم خاصه در ایام اتابک دو هو |