-
عشق نامه سعدی – 27
چه بگویم ؟ غم از دل برود چون تو بیایی
-
عشق نامه سعدی – 26
چنان در قید مهرت پای بندم که گویی آهوی سر در کمندم گهی بر درد بی درمان بگریم گهی بر حال بی سامان بخندم مرا هوشی نماند از عشق و گوشی که پند هوشمندان کار بندم مجال صبر تنگ آمد به یک بار حدیث عشق بر صحرا فکندم نه مجنونم که دل بردارم از دوست […]
-
عشق نامه سعدی – 25
میان باغ حرامست بی تو گردیــــــــــدن که خار با تو مرا به، که بی تو گل چیدن و گر به جام برم بی تو دست در مجلس حرام صرف بود بی تو باده نوشیـــــــدن!
-
عشق نامه سعدی – 24
من اگر نظر حرامست، بسی گناه دارم چه کنم؟ نمیتوانم که نظر نگاه دارم!
-
عشق نامه سعدی – 23
نه فراغتِ نشستن نه شکيبِ رخت بستن نه مقامِ ايستادن نه گريزگاه دارم
-
عشق نامه سعدی – ۲۲
ای که قصد هلاک مــن داری صبر کن تا ببینمت نظـــری! نه حرامست در رُخ تو نظـــر که حرامست چشم بر دگری!
-
عشق نامه سعدی – ۲۱
عجب از کسی در این شهر که پارسا بماند مگر او ندیده باشد رخ پارسافریبت تو برون خبر نداری که چه میرود ز عشقت به درآی اگر نه آتش بزنیم در حجیبت تو درخت خوب منظر همه میوهای، ولیکن چه کنم به دست کوته؟ که نمیرسد به سیبت تو شبی در انتظاری ننشستهای چه دانی […]
-
عشق نامه سعدی – ۲۰
روزی گفتی شبی کنم دلشادت وز بند غمان خود کنم آزادت دیدی که از آن روز چه شبها بگذشت از گفتهی خود هیچ نیامد یادت؟
-
عشق نامه سعدی – 18
ای مرغ سحر عشف ز پروانه بیاموز کان سوخته را جان شد و آواز نیامد _رساله در عقل و عشق
-
عشق نامه سعدی – ۱۶
حیف است سخت گفتن با هر گس از آن لب # دشنام به من بده، که درودت بفرستم دیری است که سعدی به دل از عشق تو می گفت: # این بت نه عجب باشد اگر من بپرسم بند همه غم های جهان بر دل من بود # دربند تو افتادم و از جمله بترسم […]